
قلبت را آرام کن..
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دلمشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینى
*************************************
مهم نیست کجا مینویسی اما ….
” برای آنان بنویس که با خواندنت خواندند و با گریستنت گریستند … ”
و
” برای کسی بنویس که تا ابد فرصت نوشتن به او را داشته باشی“…
من باور دارم ، ایمان دارم به این گفته ات که
” آنچه تمام میشود هیچگاه نبوده است و آنچه آغاز میشود هرگز پایان نخواهد یافت”
من دانه دانه مفهوم این کلمات را زیسته ام …
*************************************
کنار بودنت حس کن روزی نبودن را ...
تو برای همیشه نیستی ، هستی اما نه در این دنیا ...
تو حتی خودت را گم می کنی میان بودن ، اصلآ نمی دانی هستی یا نیستی ؟!
باور کن ، باور کن خودت را ، شاید خودت دلیل بودن و ماندن کسی باشی ای رهگذر ...
تو مانده ای ، هستی ، نه برای فرار از بودن ، بلکه برای تکامل بودنت باید باشی !
این اجباری است که همه موظف به انجامش هستیم .
هر کسی برای "دلیلی" مانده .
تو هم یا دلیل بودن و ماندن ...
*************************************
گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...
گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد
فريادشان بزني اما سکوت مي کني ...
گاهي پشيماني از کرده و ناکرده ات...
گاهي دلت نمي خواهد ديروز را به ياد بياوري
انگيزه اي براي فردا نداري و حال هم ...
*************************************

لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت ...
*************************************
در بدترین ما آنقدر خوبی هست
و در بهترین ما آنقدر بدی هست
که هیچ یک از ما را شایسته نیست
که از دیگران عیب جویی کنیم!!!!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ...
ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ...
دنيا ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ...
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ...
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ.
*************************************
گفت تو چرا تمومش نمی کنی؟
کمی فکر کردم و گفتم میخوام ، اما نمیتونم ...
زندگی که بچه بازی نیست. وسط بازی خسته شی بگی من دیگه نیستم.
پس چایهایی که باهم خوردیم چی؟ قدم هایی که با هم زدیم ؟
حرفهایی که تو گوش همدیگه گفتیم ؟ یکهو فراموششون کنم و بگم دیگه نیستم؟
گفت تو دیوونه ای...
خیلی هم سخت نیست. یکروز صبح که از خواب پاشدی،چمدونت رو بردار رو از خونه بزن بیرون. باور کن راحته.
گفتم کسی که بخواد برای همیشه بره چمدونشو برنمیداره.
کسی که چمدون بر میداره یعنی میخواد برگرده، موقتی میره.
گفت پس چی برمیداره؟کل خونه رو؟
گفتم نه!
هیچی بر نمیداره! کسی که بخواد برای همیشه بره هیچی همراش برنمیداره. مخصوصا اگه زن باشه.
برای مردها یه کتاب یا یه لباس ، فقط یه کتاب یا یک لباسه.
برای زنها اما ، یه دکمه میتونه یه دکمه به همراه یه دنیا خاطره باشه....
*************************************
بزرگترین مصیبت
برای یک انسان این است !
که نه سواد کافی ، برای حرف زدن داشته باشد
و نه شعور لازم برای خاموش ماندن
*************************************
نگرانم...
برای روزهايی که مي آيند تا از تو تاوان بگيرند و تو را مجازات کنند!
نگرانم...
برای پشيمانی ات، زمانی که هيچ سودی ندارد!
نگرانم...
برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کُشد!
روزگاری رنج تو
رنجم بود
اما روزها خواهند گذشت
و تو
آری تو
آنچه را به من بخشيدی
از دست ديگری باز پس خواهی گرفت..!
و آنچه که من به تو بخشیدم ...
هیچگاه نخواهی یافت !!
اسم تو، صورت تو ، و ياد تو
تنها این چيز ها را بخاطر من می آورد:
دروغ, دروغ , دروغ
*************************************
میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .
خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .
خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.
خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .
در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .
حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
*************************************
مادرم میگفت شنیدم همسایه خیلی مومن است .
نمازش ترک نمیشود ، زیارت عاشورا میخواند ،روزه می گیرد ، مسجد میرود..... خیلی خداییست....
لحظه ای دلم گرفت...
در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم .
نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد..
دستها پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ...
زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند
به صندوق صدقات پول نمی اندازم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم...
مسجد من خانه مادربزرگم پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود...
خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...
برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او ...،
مادرم؛ خدای من و خدای همسایه یکیست فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم...
خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها
"فریدون فرخزاد"
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دلمشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینى
*************************************
مهم نیست کجا مینویسی اما ….
” برای آنان بنویس که با خواندنت خواندند و با گریستنت گریستند … ”
و
” برای کسی بنویس که تا ابد فرصت نوشتن به او را داشته باشی“…
من باور دارم ، ایمان دارم به این گفته ات که
” آنچه تمام میشود هیچگاه نبوده است و آنچه آغاز میشود هرگز پایان نخواهد یافت”
من دانه دانه مفهوم این کلمات را زیسته ام …
*************************************
کنار بودنت حس کن روزی نبودن را ...
تو برای همیشه نیستی ، هستی اما نه در این دنیا ...
تو حتی خودت را گم می کنی میان بودن ، اصلآ نمی دانی هستی یا نیستی ؟!
باور کن ، باور کن خودت را ، شاید خودت دلیل بودن و ماندن کسی باشی ای رهگذر ...
تو مانده ای ، هستی ، نه برای فرار از بودن ، بلکه برای تکامل بودنت باید باشی !
این اجباری است که همه موظف به انجامش هستیم .
هر کسی برای "دلیلی" مانده .
تو هم یا دلیل بودن و ماندن ...
*************************************
گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...
گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد
فريادشان بزني اما سکوت مي کني ...
گاهي پشيماني از کرده و ناکرده ات...
گاهي دلت نمي خواهد ديروز را به ياد بياوري
انگيزه اي براي فردا نداري و حال هم ...
*************************************

لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت ...
*************************************
در بدترین ما آنقدر خوبی هست
و در بهترین ما آنقدر بدی هست
که هیچ یک از ما را شایسته نیست
که از دیگران عیب جویی کنیم!!!!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ...
ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ...
دنيا ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ...
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ...
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ.
*************************************
گفت تو چرا تمومش نمی کنی؟
کمی فکر کردم و گفتم میخوام ، اما نمیتونم ...
زندگی که بچه بازی نیست. وسط بازی خسته شی بگی من دیگه نیستم.
پس چایهایی که باهم خوردیم چی؟ قدم هایی که با هم زدیم ؟
حرفهایی که تو گوش همدیگه گفتیم ؟ یکهو فراموششون کنم و بگم دیگه نیستم؟
گفت تو دیوونه ای...
خیلی هم سخت نیست. یکروز صبح که از خواب پاشدی،چمدونت رو بردار رو از خونه بزن بیرون. باور کن راحته.
گفتم کسی که بخواد برای همیشه بره چمدونشو برنمیداره.
کسی که چمدون بر میداره یعنی میخواد برگرده، موقتی میره.
گفت پس چی برمیداره؟کل خونه رو؟
گفتم نه!
هیچی بر نمیداره! کسی که بخواد برای همیشه بره هیچی همراش برنمیداره. مخصوصا اگه زن باشه.
برای مردها یه کتاب یا یه لباس ، فقط یه کتاب یا یک لباسه.
برای زنها اما ، یه دکمه میتونه یه دکمه به همراه یه دنیا خاطره باشه....
*************************************
بزرگترین مصیبت
برای یک انسان این است !
که نه سواد کافی ، برای حرف زدن داشته باشد
و نه شعور لازم برای خاموش ماندن
*************************************
نگرانم...
برای روزهايی که مي آيند تا از تو تاوان بگيرند و تو را مجازات کنند!
نگرانم...
برای پشيمانی ات، زمانی که هيچ سودی ندارد!
نگرانم...
برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کُشد!
روزگاری رنج تو
رنجم بود
اما روزها خواهند گذشت
و تو
آری تو
آنچه را به من بخشيدی
از دست ديگری باز پس خواهی گرفت..!
و آنچه که من به تو بخشیدم ...
هیچگاه نخواهی یافت !!
اسم تو، صورت تو ، و ياد تو
تنها این چيز ها را بخاطر من می آورد:
دروغ, دروغ , دروغ
*************************************
میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .
خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .
خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.
خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .
در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .
حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
*************************************
مادرم میگفت شنیدم همسایه خیلی مومن است .
نمازش ترک نمیشود ، زیارت عاشورا میخواند ،روزه می گیرد ، مسجد میرود..... خیلی خداییست....
لحظه ای دلم گرفت...
در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم .
نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد..
دستها پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ...
زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند
به صندوق صدقات پول نمی اندازم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم...
مسجد من خانه مادربزرگم پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود...
خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...
برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او ...،
مادرم؛ خدای من و خدای همسایه یکیست فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم...
خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها
"فریدون فرخزاد"